O Man, Know your Worth

غم غربت

« در این دنیای غریب
ای دل نخند، نخند و گریه کن!»
(یونس امره)

غربا قهرمانان دلدادگي و سلسلة قدسیان بي‌ادعا و مستور اند.

غرباء مضطربانی اند که آه می‌کشند و می‌نالند، سینه‌شان مشتعل است و می‌سوزد. و در راستای حقایق والایی که بر آن دل سپرده اند، رنج و رياضت را متحمل مي‌شوند و مي‌گدازند. هر روز با انبوهی از بحران‌ها مواجه اند و هر لحظه با پيام‌‌هاي مرگ تهدید می‌شوند، هر لحظه به دید حقارت نگریسته می‌شوند و تحقیر می‌گردند.

غریب کسی نیست که از خانه وکاشانه‌اش دور مانده و از دوستان و احباب‌اش جدا افتاده باشد. او در دنیایی که زندگی می‌کند و در جامعة که به سر می‌برد، حال و راهش برای دیگران ناآشنا است. با آرمان‌های والا، افکار مربوط به عالم های دیگر، فداکاری از ذوق‌های شخصی‌اش به خاطر دیگران و باهمت و عزم فوق‌العاده‌اش، هر ازگاهی با قوانین حاکم بر جامعه‌اش در تضاد واقع شده از طرف اطرافیان غریبه و عجیب انگاشته شده و رفتارهايش ناآشنا تلقی می‌گردد.

توده‌هایی که او به کمک‌شان شتافته است، او را گاهی آزار می‌دهند، از دروازه به دروازه می‌رانند، گاه دستگیرش می‌کنند و به زندان می‌افگنند، گاه سرزمین به سرزمین تبعیدش می‌سازند، گاه برای او دارهای اعدام آماده می‌سازند و می‌گویند: «مهلت ندهید و بکشید!» اما او در علي‌الرغم اينكه خطرهاي گوناگون تهديداش مي‌كند، هر لحظه با هيولاي مرگ مواجه مي‌شود، هر لحظه به مظلوم جداگانه‌ای می‌شتابد؛ و زمانی هم فرا می‌رسد که مثل هراقلیوس به سمت خطرها می‌رود؛ و گاهی هم مثل یک قهرمان اطفائیه در برابر آتش‌های فراگیر سینه سپر می‌کند و زمانی هم مثل یک مادر مشفق همیشه آه و ناله سر‌ می‌دهد. دور و بریان از جفا و غریب هم از وفا اصلاً خسته نمی‌شود..!

غریب، از آن‌رو که نتوانسته است با وضعيت موجود همسويي كند جامعه‌اش، جوش بخورد و راضي باشد- از لحاظ مادی- خود را تنها و در غربت احساس می‌کند. اما حسّ دگر، غمی که سراسر روحش را فرا گرفته است، و فکر هست شدن بخاطر دیگران چنان عمیق و چند بعدی است که غربت و تنهایی را از یادش می‌برد، شاید گاهی احساس تنهایی کند و بنالد، اما با دنیاهای مفکوره ای که در روحش تأسیس کرده است، اکثر خوشبخت و بختیار است.

غربا به چمن‌هایی شباهت دارند که در بهار، پیش از وقت سر از خاک بر آورده اند. در هر جایی که از سینة خاک بیرون آمده اند، این گل‌های شقايق، با برف و یخ مواجه می‌شوند و گاهگاهی با چیره شدن بر سرما و یخ مجادلة والایی در برابر بارش شدید برف و باران آغاز می‌کنند. آری، در برف گل‌هایی زيبايي که با رو‌سری‌های سفید شان به رخ خورشید غمزه و جلوه نمایی می‌کنند هرچه باشند، غربائی که با توجه به عالم‌های آن‌سوی آسمان‌ها به هزاران روشنی رسیده اند نیز همان اند. پیش از آنکه برف برابر حرارت جمره قرار گيرد و قبل از آنکه یخ‌ها آب شوند به میان می‌آیند. در برابر هر نابسامانی به هستی خویش ادامه می‌دهند، با خطرهای سر راه‌شان دست و پنجه نرم می‌کنند، زخم بر می‌دارند، پایمال می‌شوند و اغلب بدون چشیدن و احساس نمودن چیزی بنام ذوق دنیا می‌روند. می‌روند اما رفتن‌شان هم مردانه می‌شود. پیش از جذب شدن در آغوش خاک و به جای نگذاشتن چند سنبل، نمی‌روند. آنها یک بار می‌میرند و بیست بار زنده می‌شوند.

غربا،‌ برای تقدیم زندگی به جوامع مرده، و باز گرداندن ارزش‌های گمشدة‌شان با مقدس‌ترین مفکوره، هر روز بر دروازه جامعه می‌ایستند و چند بار از دستگیرة دروازه آویزان می‌شوند، و سپس الهام‌های روح‌شان را به صدا درمی‌آورند و بر می‌گردند. در این راستا کش و گیر می‌شوند، آزار می‌بینند و بارها، و بارها رانده می‌شوند، اما هرگز اعتنا نمی‌کنند، خسته نمی‌شوند و به هیچ وجه دلگیر نمی‌شوند. چشمان آنان همیشه در آن‌سوی آسمان‌ها است و با هر طلوع و غروب آفتاب در انتظار یک رستاخیز اند. هر روز نو، شوق تازه‌ای به آنان دست می‌دهد و به توده‌ها راه منتهی به چشمة خضر را نشان می‌دهند.

کسانی که درک‌شان نموده با آنان هم حال شده اند به هستی ابدی می‌رسند. و کسانی که از آنان دور مانده اند براي دايم می‌میرند و می‌روند. آنان با جبرئیل هم بزم شده، با خضر ديدار كرده‌اند. جاهایی که سرزده اند سرسبز و خاکی که پای‌شان رسیده است همچون اکسیر حیات است.

کفر و الحاد و ضلالت‌ در برابر نفس‌های ذوب‌کنندة‌شان مثل یخ آب می‌شود و می‌رود؛ زمین‌های خشک و لم یزرع با نفس‌های آنان به باغ‌های إرم مبّدل می‌گردد.

آنان همیشه در اضطراب اند. در برابر افکار و مشاعر همیشه در تغییر و آئین‌های برباد رفتة جامعه‌ای که در آغوش پرورده اند، هرآن از انکساری به انکسار دیگر می‌افتند و کمر خمیده می‌شوند. اما در عین زمان با ایمان، با امید و فوق‌العاده مصمم اند. گاهگاهی تنها و بی‌کس می‌مانند و از طرف جامعه مورد اهانت قرار می‌گیرند. اما همیشه با نشاط و آرام اند. و پیوسته می‌گویند:

«چهرة آشنایی وجود ندارد و گویا اطراف خالی، خالی است،

راه‌ها کج و پیچ و بلندی‌ها صعب‌العبور است،

راه سراسر درد، اضطراب،گریه آلود و پر از ناله است!

با وجود همه این راه چقدر شیرین و غریبی چقدر خوش‌آیند است!»

در دل شکسته و نگاه‌های اندوهبار غریب هزار حزن و هزار درد نمایان است. او با ناله‌هایش آدم نبیu و با آه و افغانش هم داود پیغمبرu را به یاد می‌آورد. و به خاطر گرفتار شدنش در دستان بیگانه و رانده شدنش از اقلیم دوست با اذیت و آزار می‌گویند«از خوبان جدا ماندم و اینک واحسرتاه می‌گویم!» می‌سوزد و با اشتیاق، منتظر می‌ماند و با بادهایی که از دیار رحمت به دل شعله‌ورش وزیده است هرآن به وصالی جدا‌گانه و شوقی جداگانه نایل می‌گردد. و اگر موفق به یافتن دل‌های آشنایی شود که الهامات روحش را در سینة او تخلیه کند، کاملاً به وجد می‌آید و به یک فوّاره تبدیل می‌شود. و از آن پس، اگر در این راهی که با عشق داخل شده است ثروتش به باد برود و اجاقش خاموش شود، غریب اظهار پشيماني نمی‌کند. مخصوصاً وقتی می‌بیند شعله‌هایی که در روح ملتش داخل کرده سراسر سرزمین را فراگرفته است، مثل اینکه سرش به جنت‌ها رسیده باشد «دوست! دوست!» می‌گوید و به سوی جاودانگی پرواز می‌کند!...

هزار مژده به غربأ! هزار نوید به آنانی که در زمان همگانی شدن فتنه و فساد، راه امید و اطمینان در پیش می‌گیرند و برای آرامش عموم حظّ و ذوق‌های شخصی‌شان را از یاد می‌برند، و در غم غربت احساس شادي مي‌كنند.

عده‌اي ديگر را نيز مي‌توان غريب قلمداد كرد اما نه غريب حقيقي، آنها بيچارگاني اند که در کشور خود‌شان در برابر انسان خود و فرهنگ خود‌شان هر روز بیگانه‌تر می‌شوند که با اندوه و اضطراب‌های‌شان به گروه نخست شباهت دارند، اما اینها دربه‌در،‌ پریشان، نا‌امید و بی‌عقیده هستند. به خصوص از لحاظ زندگی قلبی و روحی‌ کاملاً بی‌دم و بی‌درمان اند. روزهای اینها تاریک‌تر از شب‌های‌شان است؛ شب‌های‌شان با تاریکی‌های انباشته شده‌ یاد‌آور قبر است. اینها بدبختاني هستند که هزارویک پارادوکس روح‌شان را فرسوده و از ریشه و خودی محروم ساخته است، گویا طبقه‌ای ما دون انسانیت را تمثیل می‌کنند. حتی بر اثر اندیشه و درد‌هایی که عقل‌شان بر روح‌شان وارد آورده است، به لحاظ لذت بردن از زندگی نیز به سویة  پائین‌تری رانده شده اند. درون‌شان تاریک، افکار‌شان غبار آلود، نگاه‌های‌شان آلوده است و با انبوهی از معّما‌هایی که در دماغ‌شان منتظر راه حل است بیشتر یادآور جهنمیان اند. زندگی نامیدن این زندگی آنها بسیار دشوار است. اما از آنجایی که در نظرشان مرگ یک  هیچی است لذا چاره‌ای غیر از ترجیح این زندگی سراسر شک و تردید ندارند.

برای آنان زندگی یک عذاب، انسان بودن مصیبتی جداگانه؛ مرگ یک گرداب، یک سیاه چال؛ هستی یک کابوس و یگانه راه احساس درد نکردن نیز مستی است.

هزار نفرین بر این نوع مفکوره و چنین بدبختان! لعنت باد بر چنین غریبان!