هست شدن
فرد، موفقیت و خوشبختیاش را مدیون آرامش و اعتماد دهندگی جامعة خويش است؛ جامعه نیز سلامت و امنیتاش را مدیون دگر دوستي و صمیمیت افراد خود میباشد. آنگونه که از افراد خودخواه و مفلوج با هزارویک علت، یک جامعة صحتمند به میان نمیآید، سعادت و خوشبختی افرادی که به زیر بالهای یک جامعه بیعیب پناه نبردهاند نیز قابل تصور نیست. افراد مثل یک عنکبوت؛ جامعه را میبافند؛ جامعه نیز پارچههایی راکه آن را به وجود آوردهاند میبینند، نظارت میکند و با توجه به استعدادهای خصوصیشان به بالا رفتن و آسمانی شدن شان کمک میکند.
تنها در سایة چنین مقاوله است که جامعه متوازن و امیددهنده شده میتواند؛ فرد هم میتواند با حیثیت و ناموسش زندگی کند. در درون چنین جامعهای، شاگرد فرصت یاد گرفتن و عالم هم امکان تخلیة الهامهای روحش را به دست میآورد. و باز در چنین جامعهای، کتابخانه از شایقین موج میزند و لبریز میشود و علم در بین تودههای مردم جایگاهاش را پيدا ميكند؛ تفکر در عبادت بازتاب ميكند میكند و عبادت نيز به مفکوره مبدل میشود. شهر، شهر فضیلت میشود و ساکنان آن شهر نیز انسانهای خوشبخت...
در درون جامعهای که چهار طرفش با دشمنان احاطه شده و جای جایش به مرز پوسیدن رسيده است، فرد نمیتواند با ناموس و عزتش زندگی کند؛ هیچ کس نمیتواند دانش بياموزد و بياموزاند؛ هیچ شخصی نمیتواند مکلفیتاش را در برابر آفرید گار اداء کند... خلاصه در چنین جامعة هیچ کس نمیتواند کشتیاش را نجات دهد! مخصوصاً زماني که دشمنان آنها در بینشان نفوذ کرده و در گهوارههایی که آنان تکان میدهند در حال بزرگ شدن باشد و به زبان آنها حرف بزند، و به آنها دستمال تکان بدهد؛ و حتی در قلبهای آنها جا گرفته داشته باشد...
در قدیم دشمنیها به اعتبار عموم از بیرون میآمد. و اما دشمنیهای داخلی از یکی دو چیز محدودی مانند جهالت و تعصب عبارت بود. ولی اکنون تعرضهای منظم و سازماندهی شدهای دستههایی مطرح است که گاهی پارهای از مسامحهها را نیز علیه ملت استفاده میکنند؛ آن هم تعرضهایی که خانة جان جامعه را آماج قرار میدهد. اگر در برابر این حملههای بیامان و نهان، جامعه حساسیت و فردهم واکنشاش را از دست داده باشد، آنگاه آلپ ارسلانها خنجر ميخورند و فاتحها هم مسموم میشوند. آنگاه «در ذهن عثمان، ناقوس ناله میکشد، اذان خاموش میشود و یاد مولا از فضا زدوده میشود!»
آری، نگرانی فراتر از هر نگرانی ما این است که دشمن و دشمنیها اینگونه در سراسر رگهای جامعه پراکنده شود و مثل «سرطان خون» او را از درون بپوساند. تودههایی كه با خون و رگشان اینگونه اسیر خصمهایشان شدهاند، نمیتواند دشمنانشان را بشناسند و سرسختترین دشمنشان راکه خون آنها را میمکد و ریشهاش را میخشکاند، دوست گمان میکنند. وقتی بصیرت ملت تا این حد بسته و دشمنانش نیز تا این حد مرموز و بیامان باشد، «اسب چوبی»[1] از عقب ديوارها رخنه کرده و قلعه با خطر مواجه شده است. زمانی فکر اشغالگری که برای سرکوب کردن اقدامهای آزادیخواهانة ملت ما میجنگید و خون میریخت، روزی که خنجر زدن بر ما از درون را یاد گرفت دیگر چشمانش ویرانههای ویانا، و شکست «پواتیا» را نمیدید. میگفت: «قلعه از درون فتح میشود» و با توجه به آن موضع میگرفت و نقشههای تازه میریخت. ای کاش منوّرین ما میتوانستند این همه را پیش از پیش درک کنند. در اصل آن دوره، دورة شومی بود که «دستگاه اطلاعاتي» ما در خواب فرورفته بودند و با يكي دو لالايي به كلّي از خود بيخود شدند و همه آنها در اقلیمهای رنگارنگ خواب و خیال به سر میبردند.
در این دورهای که به تمام معنا یک فلاکت بود، دنیای اشغالگر با تغییر هدف در هر گوشة مملکت ميخزيد؛ پستترین افکار ترويج شده به سان الماسها به مشتریان تقدیم میگردید؛ كميدينها با لباسهاي عجيب و غريبشان تحت عنوانِ هزمندان ناز و كرشمه میکردند و برخی از عناصر عاقبت ناانديش و دارای نگاههای سفيهانه، هميار مخلص پنداشته میشدند و مورد تحسین و تشویق قرار میگرفتند. و در مقابل آن روح ملّی از فرسایشی به فرسایشی دیگر مبتلا ساخته میشد؛ و زير كوههاي ترسناك يخ شمال از بین میرفت.
سر انجام وقتی کینهها و نفرتهایی که از قرنها بدینسو ادامه داشت با جنگ جهانی – ولو قسماً – آشکار شد، انسان اناطولیا خود را جمع و جور کرد و با تمام هیجانش در چهار سمت وسوی کشور به سوی جبهه شتافت. در این جنگ به ظاهر سلاح اما در حقیقت روح ملّی پیروز شده بود و کاری که باقی مانده بود این بود که درفش حاکمیت به اهتزاز در بیاید و بر افراشته شود و از آن حراست و پاسداری گردد و این هم با تحسین و کف زدن بر روح ملّی که با هر فرمان به جبهه میشتافت و در آنجا دشمنان دیرینهاش را به محاسبه میکشاند و با برچیده شدن پاسگاههایی که در پشت جبهه همه جا را به ولوله میانداخت امکان پذیر بود. اگر این کار میشد، دنیای ما با محبت انسان و حریّت عجین شده و به روحی کاملاً تازه و نو دست مییازید. و در صورت عملی نشدن این کار، بازگشتگان از جبهه و آناني که با از بادة پیروزی سرمست و بيخود شده بودند و به سمت مال غنیمت میدویدند، و آنانی که براي یغماي حصههای بزرگ، احزاب خورد و ریزه تشکیل داده بودند و آنانی که با استثمار نگاه مردم به اوضاع جان سپانة مرزبانان، بر شانههاي مردم بالا شده بودند و وارثان دشمنان صليبياي كه بر سينة مردم ما خنجر زدهاند به راحت و رخاوت میرسیدند و در مقابل آن، کسانی که تیر بر پیشانی پاک و تمیزشان خورده و نقش بر زمین شدهاند، و آنانی كه سینه سپر نموده به دشمن مجال حرکت ندادهاند، و در راه خدمت به ملت از جان و جانان درگذر شدهاند به باد فراموشی سپرده میشدند و نسلهای بعدی هیچگاهی فرصت شناخت آرمانهای بلند و انسان آرمانی را نمییافت؛ که همین کار هم شد...
در چنین سرزمینی مردم بد طالع، و وطن هم متروک شمرده میشود و اگر همه مؤسسههای چنین سرزمینی مورد تحلیل و برسی قرار گیرد، هرگز نمیتوانيد روح مربوط به خودتان را در آن ببینید. در آنجا نه عشق علم، نه محبت حقیقت، نه صمیمیت و صفوت و اخلاق را دیده میتوانید. بلکه برعکس در آنجا بُن مایة ملّی سوراخ سوراخ است. در اين صورت علم از حقهبازی و کانونهای علمی هم از پايگاهي فريب تفاوتی ندارند. با میتود جستجوی حقیقت، در آنجا به نسلها بیایمانی و لااخلاقی تلقین میشود. در آن دیار، دلها بیمرحمت، حواس سفلی، نگاهها عاری از حقیقت و دروغگو است؛ مخصوصاً زمانی که تودهها در حال سوختن در چنین بحرانی باشند و روح و معنایی که او را بر سر پا نگه میدارد، در بغچهای پیچانده و به کناری انداخته شود، و مسایل تنها با چیزهایی که چشم و گوش، زبان و لب را مورد خطاب قرار میدهند، به دست گرفته شود ... حالآنکه ما برای نجات روح مان از اسارت، به هفت جبهه سرازیر شده بودیم. يا اينكه همه این مجادلههای جانسپرانه، به خاطر وابسته شدن به اشیاء و اسارت تازه بود؟
امروزه، «بت اشیاء» که تقریباً بر سر هر گردنهاي راه نسلها را گرفته و مانند یک استوانك[2] بر سر افکار و مشاعر آنها گذاشته ميشود و اکنون ادعای مرجع شدن برای تودهها را دارد. و اما تکنیکی که تربیت داده نشده و در خط روح ملّی آورده نشده است کاملاً یک وبا است ... استیلای و باي ياد شده بر زندگی ما در دورانی شروع شد که افراد ما هنوز اجتماعی نشده و مفکورههای بلندي مانندِ خود را وقف ملت کردن رشد نیافته بود، جامعه را به گونة ساخت و افراد را به حالت بدخویانی درآورد که از همدیگر فرار میکنند؛ انسان دشمن انسان شد. خان- دهاتی،کارگر- رئیس، مأمور- مردم، معلم- شاگرد، پدر- فرزند گرگ یکدیگر شدند و جمعیت با هر بخشاش به سمت مرگ رانده شد. اگر او هر ازگاهی، با دست عنایت دراز شده به سویش، فرصت راست کردن کمرش را نمییافت، امروز یکسره از صفحة تاریخ برچیده میشد.
به همین خاطر نیاز مبرم این است که همزمان با باز سازی شدن جدارهای بیرونی آن، روح منجمد شده و قلب موریانه زدهاش نیز بايد مورد اعتنا قرار گيرد و تجدید نظر گردد.
آنان که پرچم آینده را رویشانههای خود به اهتزاز درآورده و برافراشتن آن را بر عهده گرفتهاند، به پیمانهای که در هر اقدامشان سنگینی چنین مسئولیتی را در وجدانخود احساس کنند، اخلاص و صمیمیتشان را نشان خواهند داد. آرمان و افکار این مخلصان به زندگی وابسته نخواهد بود؛ بلکه برعکس، زندگی از برداشت آنها از حقیقت پيروي خواهد نمود. و آنان در برابر زندگی سرسریای که احساس نمیشود و بدون شعور سپری میگردد و در برابر محرومیت از عشق و بیمسئولیتی جاگرفته در وجدان، سر بلند خواهند کرد و «موجودیت»شان را نشان خواهند داد.
جامعهای که با رهبرانش به چنین حالتی آماده است، بدون شک خود را براي نوسازی (رنسانس) آماده کرده است. اگر در خصوص چنین رستاخیز تازهای که علایماش در أفق ما پدیدار گشته است، بسیار خوشبین به نظر برسیم؛ این به خاطر اعتماد ما به عنایت بیکران رحمت الهی و سالم بودن «درخت ملت» است.
- Created on .