چلّه
چلّه، یگانه راه رفتن به سوی هدفهای بلند و بدست آوردن نتایج عالی است. رهرو حقیقت، با چلّه از گناهان پاک میشود؛ با آن صفوت مییابد وبا آن به اصلش میرسد. در جایی که چلّه نیست از کامل شدن و همنوا شدن با روح نمیتوان سخن به ميان آورد.
چلّه، همراه تلخ، اما وفاداری است که قهرمان حقیقت در هر کنج و زاویهای با او همراه خواهد بود. راههای دور و دراز به وسیله آن از یکنواختی میرهد. زندگی، با آن به روشنی میرسد و شخص فقط با آن میتواند به ذوق و شعور زیستن برسد. زندگی بدون چلّه یک نواخت است، بدون آن، راهها بیرنگ و دلگیر است، و رهروان بیچارة این راهها بیطالعانی هستند که پیش از زندگی، از زندگی خسته شدهاند.
روح، با چلّه به کمال میرسد. دل با چله انبساط پيدا میکند. ارواحی که چلّه نکشیدهاند خاماند و دلها نیز بال و پر شکسته و مردهاند. چلّه، به سعی و تلاش و به چیزهای بدست آمده از آن طریق، چندین و چند برابر ارزش میبخشد. و اما چیزهای بدست آمده بدون چلّه، به سان مال بدست آمده از میراث اند. آمدنش زحمت و رفتنش هم اندوهی درپی ندارد. آری، فقط در راه محافظت از چیزهای به دست آمده با هزار و یک اضطراب است که جانها فدا میگردند.
اگر یک ملت و یک مدنیت با قیادت و رهبری مضطربان و چلّهکشان بزرگ تأسیس شده باشد، سالم و پایدار و امیدوار کننده است. و برعکس، اگر در دست آنانی که در زندگیشان حتی یک بار گریه نکرده، ناله سر نداده و رنج نکشیدهاند متولد شده و انکشاف کرده باشد، بیطالع و مستعد براي ضایع شدن است.
آدمیزاد از دیروز تا امروز، گاهی خود را در آغوش پرشفقت و زنده کننده چلّه کشان و گاهی هم زیر ظلم و استبداد ستمگران یافته و خود را شناخته است، اما واقعیت این است که او لحظاتِ پرميمنت زندگیاش را که با ذوق و حال معنوي و تحت وصایت مضطربان بزرگی تجربه كرده است که بخاطر دیگران به تكاپو پرداختهاند. مضطربان بزرگی که از سرزمین کنعان برخاسته همچون مشعلی به بابل رسیدند؛ و به مانند خورشیدی در سینة سوریه طلوع نمودند؛ و برای ستمگرانی که آنان را به ریسمان بسته و به دنبال خود میکشاندند چشم برهم نزده، داخل شعلههای سوزان شدند، و با سینه سپر کردن در برابر «نار نمرودی» جلوههای جنت را در آتش نشان دادهاند... مضطربان بزرگی که برای دمیدن روح زندگی در جان ملتِ بيحس و حال، بین مصر و سینا رفت و آمد کرده و هر بار در طور پرشده و در مصر خالی شده اند؛ و سر انجام با وارد کردن ضربههایی بردل ماده، به آب و خاک راهی جداگانه و ارکانی متفاوت آموخته اند.. مضطربان بزرگی که برای اصلاح جوامع دنیا پرست و مادیگرا و نشان دادن راههای باز شده به سوی اقلیم روح، و به عبارت بهتر به خاطر بالنده ساختن فکر عالم دیگر در دلها، هیچ اعتنایی به خطرهای دور و برشان نکرده به ابلاغ پيامهای ملكوتیشان ادامه داده وبا شهامت ستايشبرانگيز به برچسپها و بد و بیراههایی که میشنیدند میگفتند: «با خنجر دلم را چاک چاک کن! از تو بر نمیگردم» و بیدرنگ فریاد حقیقت بر میآوردند.. و سر انجام مضطربان بزرگی که اضطراب همه محنتکشان گذشته و آینده را هر لحظه در روحشان لمس نموده و هر آن در برابر امواجي از مصايب سینه سپر نموده، هر آن تکان خورده و هر دم خون و عرق ریخته پُر و خالی شدهاند..
آری، آنانی که از پشت این بلندقامتانی که همواره در اضطراب قرار داشته و دلواپس بودهاند همواره مانند موم سوخته و ذوب شدهاند، راه رفتهاند، هیچگاهی فریب نخورده و هیچگاهی ناامید نشدهاند.
آه آن رهبرانی که فریب نمیدهند! آن رهبران بزرگی که اصلشان صاف، قلبهایشان روشن، سرهایشان مثل قلّههای بلند هیبتناک و پردود است و درونشان سرشار از اضطراب است، در این روزهایی که افق ما سیاه، کمر ما خمیده است و زیر هزار و یک مشکل سركوب شدهایم، چقدر حسرت آنان را میخوریم و چقدر مشتاق آنان هستیم!.
پرچم هر دورة ایدهآل، روی دوش این نوع مضطربان و چلّهکشان به اهتزاز درآمد و برافراشته شده است، و اما در دست بیاضطرابانی که جای آنان را گرفتند، فرو افتاده و با خاک یکسان شده است؛ در دست بیاضطرابانی که دنیای درونشان را یکسره نادیده گرفته، اسیر احساسات شهوانی شده و رهرو راه غیّا گرديدهاند.
آنانی که مابعد عصر سعادت را غرق خون و ریم ساختند، همین ارواح بیچلّه بودند. در دورههای بعدی، در عقب همة گستاخیها و طغیانهای بدتر از بد، باز هم همین بیاضطربان بودندهاند؛ بیاضطرابان که حتی یک بار در راه آنچه داشتند گرسنه و تشنه نماندند، خانه و دیارشان را ترک نکردند، و در معرض تکانها و مشکلات ضروری یک دورة مشخص قرار نگرفتند. واقعیت این است از چنین ارواح خامی که زندگیشان را در لوثیات ماده و آسایش سپری نمودهاند، چه فداکاری را میتوان توقع داشت؟ فداکاری قبل از هرچیزی با مخالفت با آرزوهای سفیل نفس آغاز میشود و با فراموش کردن و حظوظ شخصی در راه خوشبختی جامعه به کمال میرسد. ورنه هر نوع ادعای فداکاری چیزی جز فریب و دروغی در برابر جامعه چيزي ديگري نیست...
آه از این نفس ناآگاه از چلّه و ناخوشنود از اضطرابم! نفس راحتطلب و آسودهخواه! آه نفسم که میخواهد لذتها و نعمتهای مربوط به عالم دیگر را در اینجا استفاده کند و در اینجا تمام کند! آه نفس که اجازة انسان کامل شدن را به کسی نمیدهد و هیچ خبری از راه کمال ندارد! آه نفسم که با مفکورة «آفتاب برای اینجاها و ابر برای کوهها!» به پستي کشانده شده و نتوانسته است درد پُرذوق هستشدن را درک کند! نمیدانم آیا قادر خواهم بود تعالی بخشي چلّه و کشنده بودن زهر تنپروری را به تو بفهمانم..؟
- Created on .