چرا هر چيز به مرگ وابسته است؟
آفريدگاري كه متصرف هر چيز است، بدون كوچك ترين اسرافي، از ناچيز ترين و بي ارزشترين اشياء، زيباترين موجودات را آفريده است و همواره هر چيز را تجديد نموده و طراوت و تازگي ميبخشد، و همه پديده ها را به سوي تكامل سوق ميدهد، بدين طريق، در سراسر عالم هستي، هر غروب را طلوعي تعقيب ميكند. چنانكه در اين جهان، روز در تعقيب شب است و نور جايش را به تاريكي ميدهد، و تاريكي جايش را به نور ميسپارد، و از اين نظام حيرت انگيز، همواره ميوه ها و محصولات تازه و جديدي برگرفته ميشود و بخاطر مقاصد بلند و والايي، خورشيد، با كرة زمين مناسبت دارد، و زندگي از پي مرگ ميدود...
اكنون اندکی، روي اين موضوعات درنگ كنيم، اما پيش از همه لازم است مرگ را بشناسيم.
مرگ، پايان يافتن طبيعي اشياء و انقراض يا فنا و نيستي ابدي نيست، بلكه تغيير مكان، تغيیر حال، تغیير بُعد، و رهايي از فشار و سختي هاي وظيفه و رسيدن به راحت و رحمت است. حتي عبارت است از: انتقال و بازگشت هر چيز به اصل، جوهر و حقيقت آن.
از اين رو، مرگ، به اندازة زندگي، جاذب و به اندازة رسيدن به دوستان، شادي بخش، و به اندازه دست يافتن به جاودانگي، نعمت بزرگي است.
ماده گراياني كه اين حقيقت مرگ را درک نکرده اند، همواره آن را به گونه ترسناكي به تصوير كشيده و دربارة آن، مرثيه هاي غمناكي سروده اند. وضعيت اين درماندگاني كه از ادراك حقيقت مرگ عاجز مانده اند، از ديروز تا امروز، به همين منوال دوام يافته است.
درست است كه مرگ، به لحاظ جدايي بودنش، در نظر عقل و در سطح انسانيت انسان، واقعاً يك حادثه مؤثر و غمناكي است. لذا آنگونه كه چنين تأثيري را نميتوان به كلي انكار نمود، بستن زبان قلب نيز ناممكن است. به ويژه گردبادهايي كه در قلبهاي نازك، و ارواح حساس- هرچند به صورت گذرا- به وجود خواهد آورد، بسيار مدهش است. براي چنين افراد و اشخاصي، عقيدۀ "بعث بعدالموت" به سان بخشيدن مقام و منصب پادشاهي به يك گدا، و يا بخشيده شدن يك مجرم و اهداي زندگي ابدي به شخص محكوم به اعدام، حادثة بسيار بزرگي است كه ميتواند تمام غم و اندوه آنها را به فراموشي بسپارد.
به همين خاطر است كه مرگ، در نظر آنانيكه حقيقتش را درك نموده اند چيزي جز ترخيص، تبديل مكان و سياحت به عالمي كه نود و نه در صد دوستان در آن هستند، نيست. اما براي برخي از بدبختاني كه حقيقت آن را درك ننموده و فقط صحنه هاي ترسناك چهرة ظاهر آن را ديده اند، مرگ، يك جلاد، يك جوخة اعدام، چاه بي انتها و دهليزي تاريك است.
اما آنانيكه مرگ را آغاز زندگي ديگر و شروع هستي ابدي ميشمارند، با احساس وزش نسيم شيرين مرگ در سينه هاي شان، بهار زيباي جنت در پيش چشم آنها آشكار ميشود. اما منكر و ملحدي كه از ذوق و شيريني این عقيده محروم است، هر باري كه مرگ را بياد ميآورد، مثل كسي كه در جهنم بسر برد، ميلرزد و پريشان ميشود. اگر اين درد و رنجها منحصر به خود او ميبود، شايد تحملش آسان ميشد، اما درد كساني كه از شادي آنها شاد و از درد و رنج شان متألم ميگردد نيز، به دردش اضافه ميشود و آلام آنها را هم در روحش احساس ميكند و از پا در ميآيد.
به نظر انسان مومن، مرگ هر چيز عبارتست از: رخصت شدن از كلفت و مشقتهاي دنيوي، و ادامه يافتن زندگي آنها با هويت مثالي و ماهيت علمي شان در عالمهاي ديگر، و رسيدن به تكامل و ترقي و دست يافتن به ماهيت برتر و والاتر.
آري، مرگ، از آنجهت كه خوشه هاي هستي ابدي را ميشگفاند و انسان را از مشقتهاي زندگي ميرهاند، نعمتي بسيار بزرگ و ارمغان ارزشمند الهي ميباشد. اما از آنجايي كه هر كمال و ترقي، و به تعقيب آن، هر لطف و بهره مندي، وابسته به تصفيه و پالايش وگذشتن از برخي انبيقها و شكل گرفتن در بته هاي آزمايش است، تمام موجودات پس از ذوب و تصفيه شدن در چنين راههايي، به سوي مدارج بلند، در حركت اند. به گونة مثال، معدن طلا و جوهر آهن، صرفاً پس از ذوب شدن و به عبارتي پس از مردن، به هويت حقيقي شان ميرسند، ورنه، در صورت نگذشتن از چنين عمليه ای، به صورت سنگ و خاك- نمايي كه كاملاً خلاف حقيقت و هويت آنها است- باقي خواهند ماند.
هرگاه اشياء ديگر را هم به طلا و آهن قياس كنيم،خواهيم ديد كه، غروب نمودن هر چيز در يك نقطة معين، و ذوب شدن و از بين رفتن آن، هر چند ظاهراً به سان نيستي و نابودي است، اما در حقيقت چيزي جز انتقال به حالتي برتر و والاتر نميباشد.
هر چيز از ذرات هوا گرفته تا اتمهاي آب، ماليكولهاي گياه و درخت، و حجرات جانداران، هنگاميكه با شوق و ذوق تمام، رهسپار مرگ ميگردند، در واقع، به سوي كمالي كه برايشان مقدر است ميدوند. زمانيكه هايدروجن و آكسيجن با يكديگر تركيب مي يابند، خاصيت سابق شان را از دست داده و از آن لحاظ مي ميرند، اما در راه تبديل شدن به حياتي ترين عنصر براي همه موجودات (آب)، به زندگي جديدي نايل ميگردند.
به همين خاطر است كه ما مرگ را غيب شدن، تغيير مكان و تغيير حال ميناميم و هرگز آن را انقراض و عدم، نميدانيم. چگونه ميتوانيم چنين تلقي اي از آن داشته باشيم، در حاليكه، هر حادثه و رخداد اين هستي، از پارتيكلها و ذرات بسيار كوچك گرفته تا بزرگترين اجرام آسماني، با هر دگرگوني، تغيير حالت، ذوب شدن ها و از هم پاشيدنهايش، همواره بهترين و زيباترين و تازه ترين نتايج را به ارمغان ميآورند. اين را فقط سياحت و تفريح موجودات گفته ميتوانيم و بس. اما به هيچ وجه، كسي نميتواند آن را رفتن بسوي نابودي بنامد.
و از زاوية ديگر، مرگ، از نظر صاحب ملك، عبارتست از: دَور و تسليم وظيفه. هر موجودی، مکلّف به وظیفۀ رژه رفتن (رسم گذشت) و نمايش دادن در جلو آفريدگار اوست. پس از آنكه مراسم به پايان رسيد و او آنچه را بايد نمايش ميداد، به نمايش گذاشت بايد برود و ديگري به جايش بيايد و بدين طريق، جلو يكنواختي صحنه هاي نمايش، گرفته شود و با آمدن كادر تازه و جديد، روح و نشاط تازه ای به نمايشگاه ببخشد. بدين ترتيب، موجودات، به شكل بازيگران به صحنه آمده، نقش خود را بازي ميكنند و گفتني ها را ميگويند و سپس به پشت پرده ميروند تا ديگران هم فرصت بيابند و نقش خود را بازي كنند و صداي شان را بشنوانند. آري، "آنكه آمده، ميرود و آنكه اقامت گزيده، كوچ ميكند" اما با اين آمد و رفتها و با اين طلوع و غروبها، طراوت و تازگي، شور و نشاط، كشش و جاذبه ها به ميان مي آيد.
و از زاوية ديگر، در نصيحتهاي بي صداي مرگ، گوشزد ميگردد كه هيچ موجودي خود به خود به وجود نيامده و قائم بالذات نيست، بلكه هرچيز، به مانند چراغهاي اشاره، به خورشيد ابدي كه هرگز خاموش نميشود دلالت ميكند و بدين صورت، راه اطمينان و آرامش را به دلهاي شكسته يي كه زير پنجه هاي كشندة زوال و فنا، ناله ميكشند، نشان ميدهد. يعني، ناپايداري چيزهائي كه ما به آن دل داده ايم و ترك گفتن شان با بي اعتنايي، حس جستجوي محبوب باقي و ماندگار را در ما بيدار ميكند. بيدار شدن چنين حسي در قلب ما، اولين گام رسيدن به ابديت در دنياي عواطف و حواس ما است. لذا مرگ، به منزلة لفت اسرارآميزي است كه انسان را بالا ميبرد و به اين مرحله نخست ميرساند.
پس به جاي اينكه به مرگ به ديد يك شمشير بران و خانمان برانداز و سوق دهنده به سوي فنا و زوال، بنگريم، بهتر است به ديد يك دست معالج و پيوندگر و جراح، به آن نگاه كنيم. حتي به لحاظي هم، نگريستن به فنا و زوال به ديد يك چيز ذاتي، نگرش ناقص و اشتباه است. زيرا نيستي مطلق، اصلاً وجود ندارد، بلكه هرچيز از دايرة تنگ و محدودِ نظر و مشاهدة ما ناپديد ميگردد، اما با هويت مثالي و علمي اش در حافظة ما و در لوح محفوظ، و سرانجام در دايرة علم محيط و فراگير، و در ابعاد مختلف و در عوالم ماوراي اين ابعاد، با ماهيتهاي مختلفي به هستي شان ادامه ميدهند. گويا هر چيز، هسته يي است كه ميپوسد و سپس ميشکفد و گل ميشود و سرانجام، از هم ميپاشد، اما روح و جوهرش، در هزاران خوشه و غنچه، به هستي اش ادامه ميدهد.
اكنون از زاوية ديگري به سوال برميگرديم:
اگر هر چيز، فاني و زوال پذير نميبود و هستي، موج زنان در درياي هستي ادامه مي يافت، و موجودات يكجانبه كار ميكردند، چه ميشد؟
با آنكه مطالب مذكور ما را متقاعد ميسازد كه مرگ، اثري از آثار رحمت و حكمت است، بازهم گفته ميتوانيم كه، در مقابل تكيه نمودن مرگ به رحمت، نمردن و فنا ناپذيري عالم شمول، چنان عبثيت و مصيبت ترسناكي است كه اگر تصوير لازم و واقعي آن امكان پذير ميبود، انسانها، نه بخاطر مرگ، بلكه بخاطر نبود آن، آه و ناله سرميدادند و ميگريستند.
اندكي بينديشيد! ... و تصور كنيد كه هيچ چيز نميميرد.. در اين حالت، حتي در قرنهاي نخست، نه تنها زندگي انسان ناممكن ميبود، بلكه يك مگس هم نميتوانست جايي براي زندگي پيدا كند. اگر از جانداران، فقط مورچه ها و از گياهان، فقط پيچكها، روي زمين را تحت سيطرة خود ميگرفتند و سپس، هيچ پيچكي نمي پوسيد و هيچ مورچه يي هم نمي ميرد، ضخامت پيچكها و مورچه هاي سطح زمين، تنها در يك قرن، به صدها متر ميرسيد. لذا، هرگاه چنين صحنة زشت و ترسناكي را جلو چشمان خود مجسم نموده و در مورد آن فكر كنيم، آنگاه خواهيم فهميد كه مرگ، يك رحمت و پوسيدن هم، يك حكمت است. با اين وضع، از اين همه مناظر دلربا و زيباييهاي حيرت انگيز مشهود در هستي، چند در صد را در چهرة مورچه و پيچك ديد ميتوانستيم؟ آيا در نمايشگاه زميني كه بخاطر تشهير انتيكترين و جذابترين آثار صنعت گشوده شده است، مورچه ها و پيچكها بايد نمايش داده شود؟ كدامين صنعت صنعتگر بزرگي را كه در هر سو جلوه هاي زيبائيهايش را مي بينيم، در اين سيماي تاريك ديده ميتوانستيم؟ آيا انسان كه اين هستي براي او آفريده شده است، ميتوانست در چنين فضاي زشت و منفور زندگي كند؟ خير، نه تنها انسان، حتي پست ترين مخلوقات نيز از چنين مزبله يي فرار ميكردند.
از سوي ديگر، در ادارة اين هستي بزرگ، چنان حكمت فوق العاده ای وجود دارد كه ذره يي اسراف و عبثيت به چشم نميخورد. صاحب حكمت مطلقي كه از پست ترين و بي ارزشترين اشياء، با ارزش ترين چيز ها را بوجود ميآورد، البته كه هيچ اسرافي نخواهد كرد و بي ارزش ترين انقاض و ته مانده ها را هم در جاهاي ديگر استعمال خواهد نمود و عالمهاي جديدی خلق خواهد كرد. مخصوصا از ارواحي كه به نزد خود بالا ميبرد و به ويژه روح انسان، به بهترين شكل، كار خواهد گرفت و مخلوقات جديد و جيّدي از آن خواهد آفريد. ورنه، اهمال و ترك نمودن اين مخلوقات نازنيني كه قبلاً به آنها ارزش داده و هست نموده بود، در خور حكمت عالم شمول او نميباشد و نشان الوهيت او از چنين اهمالي، معلّي و مبرّا است.
پس به عنوان نتيجه گفته ميتوانيم كه، همه اشياء، از لحاظ ترتيب، تنظيم و سوق و اداره اش، به حدي جابجا و مكمل است كه عقلهاي سليم و قلبهاي با ذوق را به وجد در آورده و قريحه شاعرانه به آنها ميبخشد. يعني مي بينيم كه هر چيز، از حركت و تحليل ذرات گرفته تا رويش گياهان و درختان، و شتافتن جويها و نهرها در راه پيوستن به درياها و بخارشدن درياها و پيوستن شان به ابرها، و باز فرود آمدن شان بر زمين و جاي گرفتن شان در سينة خاك، هر چيز در تحول است و با شوق و شادماني، از كيفيتي به كيفيتي بهتر ميرود و ميشتابد.
شاعر در اين زمينه چه زيبا گفته است: (كه ترجمه اش اين است.)
اين چه عالمــي است كه عقـل و فكـــر را بيقرار ميسازد
معجزات قدرت، همواره در پيش چشم و ديده ام متبلور است
اين خنده هاي آسماني است كه از چهرة آسمانها هوایدا است
همــگي آنها انـــــوار پنهـــان در پس پردة رنگــها است
چمن است، بحــر است، كوهسار است، صـبح بهــاري است
شاعر شدن كسي كه در اين سرزمينها متولد شده، يك امر طبيعي است.
- Created on .