دليل ميخواهد ويا اين كه ديوانه است؟
پرسش: از نظر دين ما «انسان عاقل» كيست، از گذشته تا حال به آنانيكه خود را وقف دين كردهاند به نظر «ديوانه» نگاه ميكنند، در اين باره چه ميفرماييد؟
پاسخ: رسول اكرم (صلى الله عليه و سلم) فرموده اند: «انسان عاقل كه حق ذكاوتش را ادا نموده و ميتواند مسأله را به صورت درست و همه جانبه تحليل كند كسي است كه نفسش را به محاسبه كشانيده و تحت كنترول در ميآورد و پيوسته به دنبال اعمال صالح ميدود و براي بعد از مرگ آمادگي ميگيرد. و شخص خيره سر، كم خرد، و فاقد ذكاوت و در مانده از يافتن حقيقت هم كسي است كه به رغم پيروي از هوسهاي نفس و برآوردن همۀ خواستههاي آن، بازهم به اميد نجات خود است و تنها طمعِ مغفرت الهي را كافي دانسته و با همين خيال خود را تسلّي ميدهد.»
اهل نجات و گروه خيال باف
آري، انسانيكه هميشه با تدبير حركت كرده و پيوسته با تمكين رفتار نموده و نفسش را تحت حاكميت خويش در آورده و به رغم ناخوشايند بودن بر نفس به اعمالي كه مورد پسند دين است، چنگ زده و فريب زيباييهاي جذّاب دنيا را نخورده مدام در تپ و تلاش آماده ساختن آذوقه براي زندگي اخروي است، بدون شك يك انسان عاقل، ذكي و آينده نگر است و درست و نادرست را خوب تفكيك كرده است. او از فاني بودن اين دنيا آگاه است و به باقي و ابدي بودن آخرت خوب باور دارد. از اينرو او همواره در پي تدارك آذوقه به سفر دور و درازي است كه با مرگ آغاز ميشود. شخص عاقل انساني است كه سهمش را از دنيا هم فراموش نكرده اما رخ اصلياش متوجه آخرت است و مشتاق جنت و بندگان صالحِ ساكن در آنجا و فراتر از همه مشتاق مشاهدۀ جمالالله و رضا و رضوان او ميباشد و آماده است تا همۀ هست و بودش را فداي رسيدن به اين زيباييها و به دست آوردن رضاي ابدي بسازد.
اما شخصيكه به نصيحتهاي عقلش گوش فرا نداده و مهار ارادهاش را به هوا و هوسش باخته و عمرش را در راه تطمين نفسش هدر داده و با سرخم كردن در برابر هر خواستۀ آن مثل اينكه هيچ نميرد، در غفلت بسر ميبرد، بدون شك يك انسان عاجز، بيعقل و احمق است. او مسكين و درماندهاي است كه به علت افتادنش در دام حواس نفساني و شيطاني نميتواند تكاني به خود داده و كمرش را راست كند، و به دليل گوش فرا ندادنش به سخنان قرآن و بياعتنايياش به ارشادات و راهنماييهاي دوستان حق نه تنها نميتواند خود را از دامهاي ابليس نجات دهد بلكه خود را در پنجههاي بيرحم ناتواني، درماندگي و خيره سري انداخته است.
چنين شخص سرگردان با آن كه نفع و ضررش را تشخيص نداده و از كارهايي كه سبب موفقيت اوست آگاهي ندارد و از خطراتي كه باعث فلاكت و بدبختياش ميشوند غافل است، آري به رغم همۀ اين اشتباهاتش هنوز هم به مكافاتي چشم ميدوزد كه به بندگان خاص خدا وعده داده شده است، همان بندگاني كه توازن ميان دنيا و آخرت را به خوبي عيار كرده و براي بعد از مرگ آمادگي لازم را گرفته اند و هرچند با كنج چشم نظري به دنيا هم بيندازند، نگاه اصليشان را به تپههاي آخرت دوختهاند.
اين انسان درمانده با خود ميگويد: «به هر حال نجات خواهم يافت، خداوند غفور و رحيم است.» و دم از رجا ميزند و تمّنا ميكند كه رحمت الهي او را نيز در بر بگيرد.
حال آنكه رجاء يك تمّني نيست. تمنّي به توقّعي گفته ميشود كه در خصوص تحقق آن هيچ قطعيت وجدّيتي در كار نباشد. از اينرو تمنّي يك انتظار خشك و خامي است كه اميد بخش نميباشد؛ اما رجاء عنواني است براي بهره برداري از همۀ وسايلِ رساننده به مطلوب و گشودن همۀ دروازههاي التجاء با يك شعور مومنانه جهت به اهتزاز در آوردن رحمت الهي. رجاء اين است كه انسان عمل نيكي انجام داده و انتظار قبول شدن آن را داشته باشد، و همچنان از گناهي توبه نموده و در اميد بخشيده شدن آن بسر ببرد. آري، رجاي واقعي به معني دوري گزيدن از گناهان و سپس انتظار عنايت الهي را داشتن و با حال و هواي يك مسابقه در پي اعمال صالحه دويدن و پس از آن با در نظر داشت گستردگي رحمت الهي به آستان حق روي آوردن است. اما اگر شخصي بدون انجام هيچ عمل نيكي در انتظار حسنات باشد و يا به رغم سپري كردن عمرش در درّههاي گناه دم از مغفرت و جنت بزند درواقع بياحترامي بزرگي در برابر ذاتي كه رحمتش بيپايان است نموده و به يك رجاي دروغين دل بسته است.
سلف صالح ما در جاهايي كه افتادن در گودالهاي يأس محتمل بوده و در زمانهايي كه علايم مرگ خود را نشان داده است، به «رجاء» چنگ زدهاند اما هميشه كوشيدهاند در محور خوف و خشيت حركت كنند. و در راهي كه به رضا و رضوان الهي منتهي است زندگيشان را با در نظرداشت خوف سامان داده و از ارادۀشان با تمكين كار گرفته و همواره به دقت قدم برداشتهاند.. آري، آنها دادن مهار نفس را به دستان عقل واراده، و پذيرفتن دنيا را به عنوان يك سايه، و آماده ساختن آذوقه به وطن اصلي را كار عاقلانه دانسته و عمرشان را در همين مسير سپري كرده اند.
نميتوانند بفهمند!
اما افسوس كه امروز وقتي «انسان عاقل» گفته شد كساني به ذهن خطور ميكنند كه زندگي دنيويشان را به جايي رسانده و قادر به تامين آرزوهاي نفساني و خواستههاي جسماني خويش هستند و به شكلي از اشكال توانسته اند مقام و منصب و مال و ملك به دست بياورند. متأسفانه امروز اندوختن پول زياد و دست يافتن به امكانات مادّي بدون در نظر داشت مشروع و غير مشروع بودن و بدون تفكيك حلال و حرام، كار عاقلانه و تيزهوشي و زيركي به شمار ميآيد.
بنابر اين، به ويژه در اين عصر و زمانيكه ما زندگي ميكنيم آنانيكه اغلب از راههاي غير حقوقي ثروت و دارائياي اندوخته و عمرشان را مثل يك حرام خوار طفيلي ميگذرانند و هيچ به فكر زندگي پس از مرگ نيستند، بسيار به مشكل ميتوانند از كار آناني كه نگاههايشان را به آخرت متمركز كرده اند سر در بياورند. هوا پرستاني كه به اميد هميشه زنده ماندن زندگي ميكنند و با به يادآوردن مرگ همچون بيد ميلرزند و با تمام توان به دنيا چنگ زده اند، به سختي ميتوانند از كار رادمرداني سردر بياورند كه باور دارند با برداشتن فقط يك گام به آن طرف ميرسند، و مرگ را لحظۀ وصلت و شب عروس ميدانند وبا شادمانيِ جشن و عيد از مرگ استقبال ميكنند. راحت طلبان و تن پروران از درك و شناخت مهاجراني كه خانه و كاشانه، يار و ياران را ترك گفته و به دورترين نقطههاي جهان رخت هجرت بر بسته اند ، عاجز اند!... بخيلان قادر به سر درآوردن از كار قهرماناني نيستند كه مال و ملك و حتي جان و جانان را فداي راه حق كرده اند!... آن لذت پرستاني كه شب و روز در سوداي كامروايي هستند از فداكاري آنانيكه به خاطر زندگي ديگران زندگي ميكنند، سر در نميآورند!...
چون از نظر منفعتپرستاني كه جز خود به ديگران فكر نميكنند، ثروتها و منفعتها و آرامش شخصيشان از هرچيز مقدّم است. راحت طلبي و طول عمر غايۀ آنهاست . و اما مال شيرازۀ جانشان ميباشد. هر چند اندكي از مالشان از دست برود، احساس ميكنند كه جانشان برآمده است. معيارهاي آنان به كلّي متفاوت است و در محور خودخواهي ميچرخد. از اينرو آنان نميتوانند براي فداكاري فداكاران به نظر خودشان يك توجيه منطقي بيابند و در حق آنانيكه در راستاي خير به دور هم جمع شده و براي تعليم و تربيت ملتشان مؤسسههايي گشوده و در اين راه انفاق ميكنند، ميگويند: «اينها يا ديوانه اند و يا منافعي دارند كه ما از آن بيخبريم» و به مؤمنانيكه به خدا رو كردهاند، بر چسب «ديوانه بودن» را ميزنند. چون دشواريها و مشكلاتي را كه اينها به قصد خدمت به ايمان و قرآن، وطن و ملّت متحمّل ميشوند و خوبيهايي را كه نثار ديگران ميسازند ، آنها نميتوانند با بردشتهاي كج و معوج خويش از زندگي سازش دهند.
آري، هركه بر آنچه ايمان آوردن به آن لازم است، به تمام و كمال ايمان بياورد و تقوا را، هم از بُعد مخافت و هم از لحاظ رعايت اساسهاي تكويني، پروبال دهد، و قلبش را با محبت الله جل جلاله معمور بگرداند و در صورت لزوم مال، جان، و همه هستياش را در راه حق فدا كرده بتواند، و به حمايت الله جل جلاله پناه ببرد و در هر كارش به حضرت حق اعتماد كند و بر او توكل نمايد، ديگر او چنان نماز ميخواند، چنان روزه ميگيرد، چنان به حج ميرود و چنان مجاهده ميكند كه آناني كه عقل شان به نشوة اين كاري قد نميدهد، هر باري كه او را ببينند بياختيار يا حيران ميمانند ويا ميگويند:« او حتماً ديوانه است!» از ديگر سو، استحقار او نسبت به مرگ نيز به يك داستان تبديل شده بر سر زبانها ميافتد؛ و ترك خورد و نوش و ذوقهاي شخصياش نيز مثل يك افسانة حيرتانگيز به هر سمتو سو نشر ميشود، و روح انفاقش نيز به عنوان يك حُسن مثال و يك ياد جميل محاورة همه جوانمردان را شيرين ميسازد. اما چه حيف شخصي كه آن فداكاري را درك نكرده و آن فراغت را هضم ننموده و آن شيريني را نچشيده است،آن دوست حق را «ديوانه» گمان ميكند.
از اين رهگذر عاقلي و ديوانگي نيز امري اضافي محسوب ميگردد. يعني اينكه چه كاري عاقلانه و چه كاري ديوانگي است نسبت به هر شخصي فرق ميكند و با توجه به ديدگاههايشان ميتواند تعابير متفاوتي داشته باشد. آن گونه كه نفس پرستان ميكوشند احوال ارواح وقف شده (آناني را كه خويش را وقف خدمت به ايمان و قرآن كرده اند) را با ديوانگي توضيح دهند، مؤمنان نيز وقتي به اوضاع رقتانگيز دنيا زدگان مينگرند، با كمال حيرت و شگفت گفته ميتوانند:« اين افرادي كه از همه زيبائيهاي جنت چشم پوشيدهاند و ماهيت ترسناك شعلههاي جهنم را ناديده ميگيرند، بدون فكر كردن به عاقبتشان چگونه زندگي ميكنند؟ با آنكه همه روزه ميبينند هزاران انسان فرمان مرگ را به دست گرفته به سمت ايستگاه قبر رهسپار ميشوند، چگونه ممكن است مثل اينكه هرگز نميرند خود را به ذوق و عياشي بقاپانند؟! و فراتر از همه آناني كه مسأله را از أفق ديد صحابه بررسي ميكنند از حالت مؤمناني شگفتزده ميشوند كه به رغم ايمان آوردن مقتضيات ايمان را به گونة بايد و شايد ادا نميكنند و عيار نكردن سراسر زندگي با درنظرداشت آخرت را ديوانگي و حتي مشكل ايمان ميشمارند.
كاش يكبار آنها را ميديديد...
چنانكه حضرت ابونعيم در « حلية الاوليا» نقل كرده است، حضرت حسن بصري w كه عميقاً در حسرت حساسيت ديني و هيجان اسلامي صحابة كرام بسر ميبرد، روزي زندگي معاصرانش را با زندگي صحابه كرام مقايسه نموده با اندوه فراوان گفت: «هفتاد تن از غازيان بدر را ديدم. لباس اكثر آنها از پشم ساده بود. اگر شما آنها را ميديديد، ديوانه ميشمرديد؛ و اگر آنان هم خوبان شما را ميديدند ميگفتند: «اينها به روز حساب هم ايمان ندارند.»
واقعاً اگر بسياري از نسلهاي بعدي، اصحاب بزرگوار را ميديدند به مشكل ميتوانستد شيوة زندگيشان را كه هر بازهاش حال و هواي آخرت داشت درك كنند. زيرا اصحاب اكرام هميشه چنان ميزيستند كه گويا پروردگار متعال را ميبينند و با غيرت دينيشان به مواردي كه ديگران بسيار كوچك ميانگاشتند نيز ارزش فراوان ميدادند. آنان به خاطر اعمار آخرت و حفظ عزّت مسلمانان به دنيا نيز تا حدّي ارزش قايل ميشدند؛ اما در جايي كه رضاي الله جل جلاله و شفاعت رسول اكرم (صلى الله عليه و سلم) مطرح ميبود دنيا در نظر آنها فقط به اندازة بال مگس ارزش داشت.
از اينرو، انسانهايي كه فريفتة دنيا هستند اگر با اصحاب كرامي كه چنين برداشتي از زندگي داشتند روبهرو ميشدند به احتمال قوي نميتوانستند آنها را درك كنند و «ديوانه» ميپنداشتند. و دارندگان عقل معاش، تمثيلگران عقل معاد را به اين دليل كه نميتوانند بر معيارهاي خودشان منطبق سازند به جنون متهم ميساختند. آن عده از اهل عقل كه صرف مشغول معيشت دنيوي هستند، عقلاي تربيتيافته با عرفان را كه نخست از همه به فكر آخرت خويش اند، عجيب و غريب ميانگاشتند. آري، دارندگان عقل معاش كه پائينترين طبقة عقل دانسته ميشود به دليل ارتقا نيافتنشان به مرتبة صحابه كرام و به دليل درماندن شان از تقدير و ارج گذاري به خطالسير اصحاب كرام كه بر اساس بالاترين سوية عقل يعني عقل معاد ترسيم گرديده است آنان را غريب و بيگانه ميشمردند.
از اين رهگذر اگر سرگذشت اصحاب كرام رضوان الله عليهم اجمعين مورد تدقيق و بررسي قرار گيرد در تأييد حقايقي كه حضرت حسن بصري w به آن برخورد، ميتوان صدها حادثه را ديد. به گونه مثال آناني كه به خاطر زيستن زندگي ميكنند چگونه ميتوانند حضرت ابوبكر صديق را كه حاضر بود همه دارائياش را در راه رسول خدا فدا كند، درك نمايند و زندگي پرشكوه او را چگونه ميتوانند عادي و نورمال ببينند؟ هرچند همه صحابه كرام پيامبر اكرم (صلى الله عليه و سلم) را بيش از هر چيز و هر كسي دوست داشتند اما در اين خصوص صديق اكبر در ذروه قرار دارد. حضرت ابو بكر هرگاه از طرف تابلوي افتخار بشريت (صلى الله عليه و سلم) فرا خوانده ميشد ويا ميخواست چيزي به آن حضرت بگويد، سخن را اينگونه آغاز ميكرد: «بأبي أنت و أمّي يا رسول الله؛ مادر و پدرم فدايت باد اي رسول الله!»
حضرت ابو بكر گويا با حبيب اكرم (صلى الله عليه و سلم) نفس ميكشيد؛ اگر براي مدتي او را نميديد، دلتنگ ميشد و درونش را خفقان ميگرفت. و تا به محضر او نميرفت و جمال جهان آرايش را نميديد به انشراح نميرسيد. همواره به سلامتي دوست والا مقامش ميانديشيد و در صورت لزوم به قيمت جان از او دفاع ميكرد و از هر نوع بدي محافظت مينمود. باري مشركين بر سر رهبر اكمل (صلى الله عليه و سلم) كه آنان را از ظلمت به سوي نور فرا ميخواند يورش بردند و به اذيت و آزار پرداختند. حضرت صديق با شنيدن اين خبر فوراً به سوي آن حضرت شتافت و آغوشش را به پيشرويشان گشود و به سان مؤمنِ آل فرعون كه در محضر فرعون نعرة حقيقت سر داده بود، ظلم و بطلان مشركين را به رخشان زد و گفت: « واي بر شما! آيا اين انسان معصوم را به اين خاطر كه ميگويد ربّ من الله است، ميخواهيد بكشيد؟ حال آنكه او از جانب پروردگارش دلايل آشكاري بر شما آورده است» مشركين با شنيدن اين سخنان پُرجوش و خروش حضرت ابو بكر پيامبر گرامي ما را رها كرده برسر او ريختند و تا سرحدّ مرگ زدند.
حضرت صديق از شدّت درد بيهوش شد. چند تن او را بر پشت گرفته به خانه آوردند. بعد از ساعتها وقتي به هوش آمد، نخست از همه پرسيد: « بر سر رسول اكرم(صلى الله عليه و سلم) چه آمد، سرورم اكنون چگونه است.» با آنكه اطرافيان از خوبي حال رسول خدا گفتند اما ابو بكر مطمئن نشد و گفت: « مرا نزد او ببريد» افراد خانواده پيشنهاد كردند چند لقمه غذا بخورد و كمي آب بنوشد و اندكي استراحت كند اما او اصرار ميكرد و ميگفت: « مرا نزد دوستم ببريد! و بدين طريق تا زماني كه سرور همه ما را نديده بود آرام نگرفت و راحت نشد.
دنيا نتوانست آنان را تغيير دهد
همه اصحاب كرام با همين عشق و با همين هيجان اسلامي زيستند. در راه دينشان به هر نوع مشقت تن در دادند. اكثراً گرسنه و تشنه ماندند اما تحمل كردند. گاهي چهار پنج نفر يك خرما را تقسيم كردند اما از حالشان شكوه سر ندادند. اكثريت، خانه و برق نداشتند و هميشه در يك كنج مسجد نشستند و برخاستند اما فقر شان را حتي محروميت ندانستند و وقعي بر آن نگذاشتند.
رانده شدند، مورد ضرب و شتم قرار گرفتند؛ در دشتهاي سوزان روي ريگهاي داغ خوابانده شدند، زير صخره سنگها انداخته شدند و در معرض هزار و يك نوع شكنجه قرار گرفتند، اما آنها صبر كردند و هرگز متزلزل نشدند. وقتي «هجرت» گفته شد به خانه و كاشانةشان نيم نگاهي براي خداحافظي انداختند و راه سفر در پيش گرفتند؛ و با شنيدن فرمان « مجاهده» از خانوادهها حلالي خواستند و به راه افتادند؛ و آنگاه كه لازم بود سفر ارشاد و تبليغ را به چهار سمت جهان آغاز كنند دوستانشان را به الله جل جلاله سپرده در دوردستترين نقاط دنيا مسكن گزيدند.
سرانجام روزي فرا رسيد آن روزهاي سخت را پشت سر گذاشتند و الله متعال راهشان را گشود و همگي قهرمانان پيروز شدند. دنيا به رويشان به خنديدن آغاز كرد. به هر كدام مقداري از غنيمت تخصيص يافت و به ثروتهاي بزرگي دست يافتند. بعضي از آنان بر مسند ولايت نشستند و عدهاي نيز در وظايف اداري ديگر توظيف شدند. دنيا تغيير كرد و مشكلاتي كه آنان را فراگرفته بود رخت بر بست اما آنها هيچ تغيير نكردند. حتي پس از رسيدن به مقام ولايت نيز در كنار نان خشكشان قاتق نخواستند. غنايم را براي خود خرج نكردند و هرگز گرفتار سوداي مال و ملك نشدند. آنها همواره به فكر آخرت بودند و همواره در حال و هواي آنجاها نفس كشيدند.
آري، اصحاب بزرگوار ما كه در برابر احساس مسوليت و حساب، گويا استخوانهايشان درز ميگرفت زندگيشان را با دقت و حساسيت عجيبي سپري كردند. به طور مثال حضرت ابوبكر پس از انتخاب شدن به حيث خليفه نيز گوسفندان همسايگانش را ميچراند و از اين طريق امرار معيشت ميكرد. پس از مدتي با اصرار برخي از بزرگان صحابه به گرفتن معاشي ناچيز رضايت داد و از دوشيدن شير دست كشيد. هرچند گرفتن معاش در مقابل خدمت بر او سنگين تمام شد اما جهت جلوگيري از ايجاد سكتگي در كار دولت آن را تحمل ميكرد. با آن هم حين استفاده از اين پولهاي تخصيص يافته دستانش ميلرزيد. در هنگام مرگ خمرة كوچكي را نشان داد و گفت: « اين را به كسي كه بعد از من خليفه ميشود بدهيد!» وقتي اين خمره در محضر خليفة دوم حضرت عمر باز شد، پولهاي كوچك و يك مكتوب از آن بيرون شد. در اين مكتوب كوتاه گفته شده بود: « معاشي كه به من تخصيص داده بوديد بعضي روزها اضافه گي ميكرد. از خدا حيا كردم و نتوانستم آن را خرج كنم زيرا اين مال مردم است و بايد در خزانة دولت مانده شود.» حضرت عمر با ديدن اين منظره بياختيار گريست و گفت: « اي ابوبكر! براي ما يك زندگي نمونهاي گذاشتي» اين چنين گفت اما زندگي خود او هم تفاوتي از اسلافش نداشت؛ زيرا او نيز همچون ديگر شاگردان قرآن هميشه متوجه آخرت بود.
چرا چنين نباشد در حالي كه شاگرد صادق قرآن چنان سواري ابديت است كه فراتر از عشق، شوق، هيجان، اميال و آرزوهايش عزم دارد تا ديگران را نيز بر ترك اسب خويش نشانده به تماشاي ابديت ببرد. او حين پيشروي كردن به سمت أفقي كه با توجه به دنياي انديشهاش به مفكوره مبدّل ساخته است چيزهاي بسيار زيادي را كه ديگران آن را رئاليته و واقعيت مينامند، پايمال ميكند و از اينرو برخي از مفكوره زدگان او را ديوانه ميپندارند؛ چون در او هميشه يك تأثّر عميق وجود دارد و اين تأثّر گاهي براي روزهاي متوالي پيچيدگيهائي به ميان ميآورد اما در واقع آن يك حزن قدسي است. آري اين حزني كه نيازهاي بشري از قبيل خورد و نوش را از يادش ميبرد و او را و اميدارد تا هر نوع ذوق را لگدمال كند، تأثّرِ نشان دادن چيزهاي عيانتر از عيان به نابينايان و رساندن نور مطلق به دلهاي زنگار بسته است، همان نوري كه بيقلبان آن را نهان ميشمرند.
هركس به ميزان باورش اين حزن را در دل احساس ميكند و هركس به نسبت ايمانش با مال، جان و همه امكاناتش به خدمت در راه حق ميشتابد. هركه به هر ميزاني كه به لزوم شهبال گشودن نام والاي الله جل جلاله در هر سمت وسو، و درمان دلها بودن نام جليل رسول الله (صلى الله عليه و سلم) باور داشته باشد، او به همان ميزان خود را وقف داعيهاش ميسازد و به همان نسبت از هيجان خدمت به دين لبريز ميشود. از اين لحاظ هيجان ايماني و اسلامي صحابه بزرگوار به حدّي بزرگ است كه در تعريف نميگنجد. به نحوي كه اگر به هر كدام آنها گوش فرا داده ميشد، اين سخن به گوش ميرسيد: «فدا كردن مال و ملك چيست، اي كاش صد جان ميداشتم و همه را در راه الله ميدادم!»
مجنونان اسلام
در اين زمينه عبدالله بن حذافة السهمي يكي از هزاران حسن مثال است: پس از آنكه روميها او را اسير نموده و در معرض انواع شكنجههاي وحشيانه قرار دادند، حكم اعدامش را صادر نمودند. وقتي حكم به عبدالله بن حذافة السهمي ابلاغ شد، او گريه كرد. روميها كه تا آن لحظه اين صحابي بزرگوار را بارها و بارها در آب جوش انداخته، بر پشت اسبها بسته بودند و با ديدن تحمل و بردبارياش با حيرت و شگفت بياختيار ميگفتند: « كاش او دين ما را قبول ميكرد و يكي از ما ميشد!» با ديدن گرية اين انسان بزرگ كه همه اذيت و آزارهاي قبلي را تحمل كرده بود، حيرتشان را پنهان نكرده از او پرسيدند: « چرا ميگريي، آيا ميترسي؟» حضرت عبدالله جواب داد: « ترس يعني چه!.. من از آنرو غمگينم كه فقط با يك جان و يك تن و پيكر ميروم. آرزو ميكنم كاش به تعداد موهاي سرم جان ميداشتم و همه را در راه الله و رسولش فدا ميكردم؛ ويا اي كاش ميتوانستم به يكي از شما ربّم را معرفي كنم كه در اين صورت اگر ميمردم هم وسيلة نجات يكي از شما ميشدم. هيهات، حال قادر به اين كار نيستم و فقط به عنوان يك انسان به سادگي ميميرم!»
با شنيدن اين جواب، حيرت روميها دو چند ميشود و به مرگ اين قهرمان راضي نميشوند و ميخواهند به بهانهاي از اعدام او صرف نظر كنند. براي اينكه حضرت عبدالله بن حذافة السهمي فرصت دوباره فكر كردن و داخل شدن در دينشان را بدهند، راهب خود را فرا ميخوانند تا به او سه دقيقه فرصت بدهد و راضياش كند. دوست حق، به راهبي كه به نظر لطف به سويش نگريسته بود رخش را دور ميدهد و ميگويد: « عزيز پدر! كاش ميدانستي از اين سه دقيقه فرصتي كه به من داده اي از تو چقدر سپاسكزارم، چون اگر در اين مدت كوتاه بتوانم اسلام را كه دين حق است به تو معرفي كنم و پس از آن بميرم، ديگر غم ندارم. پس از نشان دادن راه ابديت به تو، خوشحال و خندان به سوي مرگ ميروم!»
آري، راز موفق شدن اصحاب كرام به فتح جهان در مدت زماني كوتاه در مالامال بودن شان از اين و جد و خروش نهفته است. همه آنان مجنون دعوت اسلامي بودند. كسي كه از بيرون و با نگاه ظاهري مينگريست آنان را ديوانه ميگفت؛ چون عملكرد آنها از جمله كارهايي بود كه عقلهاي معمولي را متوقف و خيالات دنيوي را منجمد ميساخت. آنان ديوانة حقيقت بودند و ديوانهوار به حقيقت اسلام چنگ زدهبودند. حال مجنون در پي ليلا هرچه باشد، حال آنان در خصوص نشر و گسترش اسلام به جهان و نيل به رضاي الله و خشنودي رسول الله نيز همانگونه بود. اين سودائيان حق كه به محض دريافت فرمان به سوي «تبوك» عزم راه ميكردند و رهسپار «يرموك» ميشدند و به سمت «موته» محمل برميبستند، در صورت لزوم به سان رفتن به جنت، به سوي مرگ ميشتافتند و با فرا رسيدن وقت و زمانش نيز به منظور تبليغ به چهار سمت و سوي جهان ميدويدند. طبيعي است مشركان و دنيا پرستان نميتوانستند اصحاب كرام را كه خندان خندان به سوي مرگ ميرفتند، درك كنند و آنان را «ديوانه» بگويند. همان مرگي كه خود فرسخها از آن ميگريختند.
در اردوي عثمانيها نيز يك بخش از قطعه سرحدي را بلوك «ديوانگان» تشكيل ميداد. اين جواناني كه خوب تعليم يافته بودند با ميل و رغبت به جبهاتي ميرفتند كه ديگران از آن ميترسيدند و پا به فرار ميگذاشتند. و اكثر اوقات بدون استفاده از شمشير دشمنانشان را مغلوب ميساختند. اين قهرمانان مهاجم در برابر هيچ چيز پلك نميزدند و چنان جسور بودند كه در اصل ايجاب ميكرد به آنان «دليل» (پيش آهنگ) گفته ميشد اما به خاطر جسارتشان در بين مردم با صفت «ديوانه» ياد ميشدند. اين دستة نظامي كه اساس مسلك شان را بر عملكرد حضرت عمر پي ريزي كرده بودند، اين جمله را «چيزي كه نوشته شده است بر سر ميايد» رمز و شِفرشان ساخته بودند، و به خاطر برخوردار بودن از چنين برداشت و شعور از هيچ خطري نميهراسيدند. حتي مشتهايشان بر اثر ضربه زدن بر خريطههاي ريگ چنان سخت شده و ميخچه درآورده بود كه اسبها را با سواريهايشان نقش بر زمين ميساختند كه در مشهور شدن «مشت عثماني» آنها هم سهم بزرگي داشتند.
از جانب ديگر چنانكه قبلاً هم اشاره نمودم در دور صحابه كرام نخستين و مهمترين اساس، مرضي الهي بود. موضوع تقريباً همه محاورههاي اصحاب را دريافت مراد الله جل جلاله ، حركت موافق رضا و به دست آوردن خشنودي او تشكيل ميداد. آنان به هر مسأله با جستجوي پاسخ اين پرسش نزديك ميشدند كه «چه كنيم تا مطابق خواست ربّ مان حركت كنيم؟» دروازههاي دلشان را در برابر كلام الهي تا آخر باز ميكردند و در خصوص « پي بردن به مرضيات الهي از كلامش» تلاشي بينظير به خرج دادند. آري، صحابه ارتباطي فوقالعاده با الله جل جلاله داشتند. و از چيزهائي كه به كفر و نفاق ميكشاند مثل فرار از مار و كژدم فرار ميكردند. و راضي نميشدند كه در اعمالشان چيزي جز رضاي الهي داخل شود. به نحوي كه اگر-مثلاً- كسي كه حين حجرت فكر دنيوي ميداشت، اينها به اين باور ميبودند كه او صفت نفاق را حمل ميكند.
آيا واقعاً باور داريم؟
به نسلي كه صحابه كرام را تعقيب نمودند «تابعين» گفته ميشود؛ زيرا آنها بلا فاصله بعد از صحابه آمده اند و نيز با حساسيت، جديت و اعتناي كامل از صحابه كرام پيروي نمودند. بزرگان اين دور به دستان دوستان پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و سلم) كه اسلام را به درستترين شكل آن فهميده و عملي كرده بودند، پرورش يافته بودند. اينها براي نخستين بار مخاطب جريانهاي فكري مختلفي قرار گرفتند كه صحابه كرام با آن مواجه نبودند. تابعين بزرگوار با اين جريانات مبارزه نموده براي آنكه برداشت صحيح اسلامي را كه از صحابه به ارث برده بودند به گونة درست و عاري از هر نوع خدشه به نسلهاي بعدي انتقال دهند، خدمات ارزنده و سعي بليغ به خرج دادند.
واقعاً در اين دوره علما، فقها، عابدان و زاهدان زيادي پرورش يافتند اما جريانهاي فكري باطلي كه در بين مردم در آستانة ظهور بودند نيز يكدم سر برآورد و معركه آرا شد. جريانهاي مختلف و در رأسشان جريانهاي فلسفي و افكار اعتقادي نخستين بار در زمان صحابه وارد جامعة اسلامي شد و منجر به انحرافات فكري مهمي گرديد. از اينرو لغزشهائي در عقيده و ضعفهائي در عبادت و طاعت رونما گرديد. ديگر مردم از ضلالت، كفر و كفران به اندازة سابق نميترسيد. پابندي به دين و ديانات نيز به اندازة زمان صحابه نمانده بود. به همين خاطر وقتي حسن بصري w ديد كه در بنية جامعه ضلالت عادي پنداشته ميشود و كفر و كفران به اندازة سابق مورد تنفر و انزجار قرار نميگيرد با دل شكستگي خاصي لرزه بر اندام شد و گفت: «اگر اصحاب كرام شما را ميديدند حتماً ميگفتند اينها مؤمن نيستند.» و بدين طريق تصويري از وضعيت صحابه كرام و حالت رو به ضعف بعديها را ارائه نمود.
اين برداشت و تثبيت مربوط به زماني است كه نور منتشر شده توسط اصحاب بزرگوار هنوز هر طرف را روشن نگه داشته بود، حال اگر با اين تثبيت مربوط به آن دوران، انسانهاي امروز مورد تحليل و بررسي قرار بگيرند- به استثناي عدهاي- ديده خواهد شد كه گريز از دين و ديانت در حدّ غير قابل قياس با آن زمان، افزايش يافته و مردم از زندگي صحابيگونه تا ميتوانستند دور شدهاند و گمراهي به چهار سمت و سوي جهان منتشر شده است و اعتنا به آخرت در پلانهاي بعدي قرار دارد. لذا بيانات حضرت حسن بصري w نخست از همه به انسانهاي اين زمان صدق ميكند و طراوت و تازگي آن در حق آنها كماكان باقي است. متأسفانه امروز براي بسياري از انسانهائي كه مدّعي ايمانند نيز زندگي صحابه يك آتيوپيا است. و تابلوهاي مربوط به آن دور در نظرشان فقط يك ضرب المثل است. ايماني كه ادعا ميشود در قلبها وجود دارد در وضعيتي است كه گويا در وجدانها حبس شده است و از جهت دادن به زندگي و مبدّل شدن به عمل صالح بسيار فاصله دارد.
انساني كه ميگويد: «ايمان آوردم» اگر مطابق معتقداتش عمل نكند و از شور و اشتياق تبليغ ارزشهاي سرچشمه گرفته از منابع فرهنگياش به ديگران محروم باشد، آيا اين امر نشاندهندة موجوديت مشكل ايمان در او نيست؟ آيا محروميت او از عشق تبليغ، سوداي اعلاي كلمة الله و جهد و كوشش تمثيل، نشانة ضعف ايمان او نيست؟ آيا ميتوان تصور كرد انساني كه به زندگي قبر، محشر، حساب و كتاب، پل صراط، نعمتهاي جنت و عذاب جهنم ايمان آورده است به فكر عاقبت و نجات دوستانش نباشد؟ آيا ممكن است كسي كه به مرگ و آنسوي مرگ ايمان دارد، راضي شود كه آشنايان دور و نزديكش سرگرم طول أمل شوند؟ آيا ممكن است او در برابر گرفتار شدن آنها در دامهاي آرزوهاي نفساني بيتفاوت بماند؟
پس بايد گفت: مؤمني كه به آخرت باور دارد نميتواند از وظيفة اعلاي كلمة الله بينياز بماند؛ اگر واقعاً ايمان داشته باشد نميتواند جلو آرزوي تبليغ حقايق ايمان به ديگران را بگيرد. پس عدم موجوديت تپ و تلاش نجات يافتن و نجات دادن در يك انسان، دليل موجوديت مشكل جدّي ايماني در اوست. از اين رهگذر با تأسف بايد ابراز كنم كه اگر صحابه كرام به انسانهاي معاصر نگاه كنند و زندگي آنان را با خطوط و معيارهاي زندگي خود محك بزنند، در مورد اكثريت قضاوت خواهند كرد كه «به هر حال اينها به آخرت ايمان ندارند!»
ديوانه ميخواهم!..
يگانه تسلّي ما در اين موضوع ديده شدن نشانههاي نسل مقدسي است كه اصحاب را ميشناسند، آنان را ممثلان عقل سليم ميشمارند، و باور دارند كه اگر به هر يك از اين نمونههاي امتثال چنگ بزنند نجات مييابند و ميكوشند تا صحابهگونه زندگي كنند. به باور عاجزانة من، نسل قرآني امروز ما شروع به شناخت اصحاب كرده است؟ اين نسل به آنها به ديد «ديوانه» نگاه نميكند و با گفتن «چنان زيستند كه نميتوان آنگونه زيست» مرتكب اشتباه فرار از مسئوليت نميشوند. بلكه برعكس اين غنچههاي اميد با فكر كردن به صحابه ميگويند: « زندگياي را به نمايش گذاشتند كه الله جل جلاله از آن خشنود ميشود، و با عمر پر بركتشان براي ما حُسن مثال شدند. اگر ما هم مثل آنان زندگي كنيم آنگاه هم در روح و هم در معنا زنده ميشويم و به كيفيتي دست مييازيم كه بتوانيم به همه انسانها زندگي بدهيم.» اين هم نشانة نوعي نزديكي از لحاظ فكر و تصور است. اين قهرمانان مفكوره آنطور كه به سلف صالحشان «ديوانه» نميگويند و رفتار اصحاب را غير ممكن، غير منطقي و غير معقول تلقّي نميكنند بلكه به اين باور اند آن بزرگان چيزي را كه شايستة مؤمنان است به كاملترين شكل آن در عمل پياده كردهاند. و بدين طريق اين مجال را باقي نميگذارند كه در موردشان گفته شود: «به هر حال اينها به آخرت ايمان ندارند.»
پس آناني كه به خاطر دينشان گاهگاهي گرفتار جِنّت و خفقان نميشوند رسيدنشان به كمال دين ناممكن است. و آناني هم كه مجنون حقيقت اسلام نيستند به هيچ وجه نميتوانند شربت ابديت را به انسانها تقديم كنند. بناء عليه، روزي از روزها كه با اين احساس مشبوع بودم به درگاه ربّ متعالم چنين دعا كردم: «بار الها! از تو ديوانگاني ميخواهم كه مفتون داعيه ايماني باشند. به من دوستاني بده كه به خاطر پابنديشان به دين در روشني بيانات گهربار تابلوي افتخار بشريت (صلى الله عليه و سلم) به آنان «مجنون» گفته شود. پنج، شش ياري به من بده كه هرگز به فكر منافع خود نباشند و گرفتار سوداي مقام و منصب، مال و ملك، شأن و شهرت، ثروت و صنم نيستند. ربّا چه ميشود! خزانههاي تو بيكران است. اگر بخواهي به هركس هرچه ميخواهي ميدهي. به من هم پنج، شش انساني نصيب كن كه ديوانة دينش باشد!»
(خدايا به لطف و كرمت مرا از همين ديوانگان بگردان.-مترجم)
- Created on .