ارادۀ آهنین و زدودنِ موانعِ فراراه آن
پرسش: پیامبر خداr نگرانیاش را در بارۀ امتش از بهرِ عادات ناپسندی چون «چاقی، پرخوابی، تنبلی و قلتِ یقین» بیان کرده است. این نگرانی پیامبر به چه معناست؟ آیا اینها لازم و ملزوم یکدیگراند؟
حضرت پیامبرr فرموده اند: «بر امت خویش بیشتر از هر چیز از شکمپرستی (بزرگی شکم)، پرخوابی و تنبلی و ضعف یقین بیمناکم.»[1] نخست به مواردی که مایۀ نگرانی حضرت پیامبر شده است، میپردازیم و بعد رابطه میان اینها را بیان میکنیم.
بزرگی شکم، بنا به تعبیر حدیث، کِبَرُالبَطْنِ است. یعنی کسی که پرخوری میکند، خورد و نوش را هدف زندگی خود قرار داده است و برای خوردن زندگی میکند و به عنوان نتیجۀ طبیعی این رویکرد، به چاقی و فربهی دچار میشود. این نخستین ویژگیِ کسی است که پیامبر بزرگوار در زمینۀ حیات دنیوی و اخروی اش اظهار نگرانی کرده است.
پرخوابی: اساساً این یک تعبیر اضافی است. امروز اگر از طبیبی بپرسید که انسان روزانه به چند ساعت خواب نیاز دارد، پاسخش 5 ساعت خواهد بود. طبیبان تأکید میکنند که خوابِ بیشتر از 5 ساعت ممکن است به بدن زیانبار واقع شود. در این زمینه، برعلاوۀ طبیبان، بسا شخصیتهای برجستۀ چون امام غزالی و بدیعالزمان سعید نورسی نیز تأکید کرده اند و پرخوابی را یکی از عوامل خطرناک در گسستن رابطۀ انسان با خداوند دانسته اند. با توجه به این اصول، در مدارس و خانقاهها، پرخوابی در چارچوب دسپلین مهار شده و در همچو اماکن خوابهای روزانه به 3 ساعت کاهش داده شده است. طوریکه بنده نیز این مسئله را امری مهم دانسته و خواب شبانه روزی را به 2 ساعت کاهش داده بودم. هرگاه بیش از 2 ساعت میخوابیدم، تا شامگاهان فاجه میکشیدم.
از همین جهت، «پرخوابی» یک تعبیر اضافی است. ممکن است برای برخیها 8 ساعت خواب کفایت نکند و برای برخی دیگر 3 ساعت خواب زیاد به نظر برسد. ولی با آن هم، علم طبابت از کافی بودن 5 ساعت خواب در روز سخن گفته و ما نیز باید خواب اعظمی خود را به 5 ساعت کاهش دهیم و به گونۀ تدریجی تلاش کنیم از 5 ساعت نیز کمتر بسازیم.
در اینجا به این نکته باید توجه کرد: کسی که توان تنظیم خوردو نوش را ندارد و هرچه را به دستش بیفتد میخورد، نمیتواند خوابش را کاهش دهد. این موضوع را هنگام بحث بالای رابطۀ موارد ذکر شده در حدیث با همدیگر، دوباره به دست خواهیم گرفت.
تنبلی: تنبلی یکی از مواردی است که پیامبر خداr در دعاهایش از آن به خداوند پناه برده است. فلسفۀ اساسی اسلام، تأمین تحرک و سرزندگی در هر سطحی از جهان هستی است. هر موردی که در تقابل با این فلسفه قرار داشته، اسلام به آن مداخله کرده است. مثلاً زمینهای عاطل که بالای آن چیزی کشت نمیشود، اسلام به شرطِ کشت و استفاده از آنها، حقِ استملاک آنها را داده است. اسلام پولی را که در تجارت گردش نمیکند و در جایی به گونۀ عاطل نگهداری میشود، هشدار داده و به عنوان تدبیری برای جلوگیری از این عطالت، آن پول را در جمعِ اموالِ تابع زکات شمرده است.
دین اسلام که در زمینۀ تنبلی و عطالت، در برابر موجودات اینگونه موضعگیری میکند، برخوردش با انسانِ طفیلیِ تنبل و گوشهنشین متفاوت نبوده، بلکه شدیدتر از آن است. پناه بردن پیامبرr از تنبلی به خداوند، ویا شمردنِ آن در میانِ موارد نگرانکننده در حق امتش، نشانگر این رویکردِ اسلام است.
ضعف یقین: یقین را مراتبی است: علمالیقین، عینالیقین، حقالیقین. از این جهت، هرگاه کسی حقایقی را که بدان باور دارد، نتواند در پرتو علم تعبیر و تفسیر نماید، بدان معناست که از هیچگونه یقینی برخوردار نیست. یعنی اگر انسان، باورش به خداوند، پیامبران، کتابها، روز آخرت و سایر ارکان ایمان را با علم نتواند تقویت بخشد ویا با دلایل انفسی نتواند پیوند دهد، از یقین محروم است. دقت کنید، یقین ندارد نه ضعف یقین!. چون علم آغازِ یقین است. برای انسان، مرتبۀ پایینتر از آن وجود ندارد. زیرا مرتبۀ پایینتر از این، مرتبۀ بهایم است.
علم آغازِ مرتبۀ یقین است. مثلاً؛ واکاوی کتابِ کاینات به عنوان یک صنعتگر و دانشمند، مطالعۀ قرآنِ تراوشیافته از صفتِ «کلام»ِ خداوند، ایجاد پلِ ارتباط میان قرآن و کاینات و پذیرفتنِ هستیِ خداوند و ایمان آوردن به او به گونهای که برعکسِ آن ممکن نباشد، نخستین مرتبۀ یقین است و آن را علمالیقین مینامند. اگر سطح دانشِ انسان چه در بارۀ خداوندY و چه در بارۀ حضرت پیامبرr، پایینتر از مثال فوق گردد، بدان معناست که در مرتبۀ حیوانیت نزول کرده است. سوءتفاهم نشود؛ انسانی که اینقدر ایمان دارد، از حیوان بودن مبرّا است. زیرا پایینتر از این مرتبه، کافرانی قرار دارند که هیچ علاقهای با ایمان ندارند و به تعبیرِ قرآن «آنان همانند چهارپایان اند و بلکه پست تر از آن».[2] این ویژگی، یکی از اوصاف حیوانات است. به همین جهت، بنی آدم که در محدودۀ فطرت بسر میبرد، باید حقِ اراده اش را بدهد. او هنگام راه رفتن در مسیری که خداوند تعیین کرده است، باید با «آزادیِ مطلق» ویا به تعبیرِ درستتر، با «آزادیِ مقیدش» مرتبۀ انسانیت را به کمک ارادۀ خود بدست آورد، به حواس و اندیشههای انسانی دست یابد و به اوجِ کمال انسانیت صعود کند.
علمالیقین نیز دارای مراتبی است. مثلاً، انسان در بارۀ برگان درختان و طراوت و تازگی آنها میاندیشد، تلاش میکند معنا و مفهوم آنها را درک کند، در بارۀ کاربن دای اکسایدِ افرازشده از وجود آنها تأمل میکند، به دگرگونیهای شبانهروزی آنها نگاه میکند، به توافق و تناسب میان نباتات و انسانها نظر میکند، با توجه به اصلِ احتمالات، تصادفی بودن ویا نبودنِ این اتفاقات را بررسی میکند، تأثیر شعاعات آفتاب بالای درختان را واکاوی میکند، نقش شعاعات آفتاب در نمو و پخته شدنِ میوهها را به بررسی میگیرد و...
انسان به وسیلۀ عصارههایی که در نتیجۀ همچو کاوشها بدست آورده است، به ساخت و بافتِ کندویِ معرفت میپردازد. به تعبیر استاد بدیعالزمان، او یافتههای دقیقِ بیرونی را یکجا با «مُصَدِّق»ِ درونی ارجگذاری میکند و به نتایج نهایی دست مییابد.
آری، این سویه که با این همه سعی و تلاش بدست میآید، «علمالیقین»ِ عوام است. اما علمالیقینی که به خواص بر میگردد، موارد بالا را به عنوان یک آزمایشگر و دانشمند به بحث میگیرد. نتیجهای که در همچو سویه بدست میآید، هویتِ متفاوتی کسب میکند. بنابراین، ایمان چنین شخص از قطعیتِ «دو ضربِ دو چهار میشود» پا فراتر میگذارد که این همزمان آغاز عینالیقین محسوب میشود.
در اینجا میخواهم به نکتۀ دیگری نیز اشاره کنم: رسایل نور، مسایلِ مرتبط به ایمان را از همین زاویه به دست گرفته است. این آثار از جهت تمثیل نمودن داعیۀ نبوت، مبدأ و منتهی را در خود جمع کرده است. یعنی از لابه لای سطرهای آن، چنانچه چوپان نظر به سویۀ خود چیزهایی میآموزد، انسانهای بلندمرتبه نیز از آن درس معرفت فرا میگیرند. به همین جهت، هرکس به نسبت سویهاش از رسایل نور بهرهمند میشود. یکی در لابه لای صفحات آن گشت و گذار میکند، دیگری از لابه لای سطرهای آن راهِ منتهی به معرفت خداوند را درمی یابد و در آن به سیاحت میپردازد.
ولی باید گفت که کسی که در پایینترین مرتبۀ معرفتالله نایل آمده است، تا زمانی که زهد اعظمی، تقوای اعظمی، اخلاص اعظمی و ولایت اعظمی را هدف خویش قرار داده است، لطف و احسانی نصیبش میگردد که گویی بارانِ معرفت بالایش فرو میریزد. کسانی که به چنین معرفتی دست یافته اند، باور و درک ایشان از پدیدهها متفاوت خواهد بود.
و امّا عینالیقین؛ مرتبهای است که در آن تجلّی خداوند در چهرۀ اشیا نمایان میشود. مرتبهای که انسان میگوید: «سوگند به خداوند که من در همین درخت، خداوند را میبینم». ولی باید گفت که این، به درک، مطالعه و حسِ شخص بستگی دارد و از این جهت، این مرتبه ذهنی است نه عینی. انسان در این مرتبه در غنچه زدن گلها، در قد کشیدن درختان، در غچ غچ پرندگان و در شرشر آبها و خلاصه در هر چیز پیوسته خداوندی را جستجو میکند که از کمیت، کیفیت و عَرَض منزّه است. او چنان به دنبال خداوند میرود که مجنون به دنبال لیلی. عینالیقین، مرتبه ایست که در آن انسان تلاش میکند خداوند را ببیند. خداوندی که به قول بدیعالزمان، «از شدّت ظهورش پنهان است» یعنی خداوند از آنجا که ضد و ندّ ندارد، چشمها توان ادراک او را ندارند ولی او بیش از همه عیان و بیان است. انسان در این مرتبه نمیتواند آشکارا دست به همچو قضاوتها بزند: «تا اینجا مُلک است، و پس از این ملکوت آغاز میشود» ویا «تا اینجا علت است، پس از این مرحلۀ معلول آغاز میگردد». زیرا دنیایِ حس و دریافتِ انسان به حدی انکشاف یافته است که بتواند به کمک وجدانش در عقبِ هر موجود خداوند را مشاهده کند. یعنی به تعبیر تصوف، شخصی که در این مرتبه بسر میبرد، به درجۀ «سیر الی الله» رسیده است. انسان ممکن است در این مرتبه همه چیز را با ذوق و نشاط متفاوتی حس و درک کند. شاید هم با جامِ دستداشتهاش در کمال مستی و بیهوشی در مرتبۀ «سیر فی الله» که مقام حیرت به شمار میآید، بسر ببرد. شاید هم در مرتبۀ «سیر باالله» بسر ببرد، مرتبهای که به وسیلۀ امام ربانی وارد فرهنگ ما شده و این منزلت فقط نسیبِ کسانی میشود که به «ولایت کبرا» دست یافته اند.[3] یعنی او هم در میان مردم است و هم با خداوند. از سویی، وظیفۀ ارشاد و تبلیغ را به دوش دارد. همچو افراد فراتر از اینکه تمامیِ مراتب «علمالیقین» را درنوردیده اند، در مرتبۀ «عینالیقین» نیز بسر میبرند.
و اما حقالیقین به معنای فانی شدن در خداوند و دست یافتن به بقا، در سایۀ بقای خداوند است. به تعبیر تصوف، این مقام، مقامِ فنا فیالله- بقا باالله است. گفتار «همه از اوست» در واقع گویای همین مقام است؛ یعنی مقامی که انسان در پرتو هستیِ خداوند، به حقیقت اشیا پی میبرد.
اساساً این مراتب به هم آمیخته اند، حمایتگر یکدیگر اند و به یکدیگر نیرو میبخشند. به نظر من، انسان باید حد اقل به یکی از این مراتب دست پیدا کند. در غیر آن، انسان وارد دایرۀ خطرناک میشود، دایرهای که پیامبرr در بارۀ امتش از آن اظهار نگرانی کرده است.
در بارۀ رابطه میان موارد ذکر شده در حدیث، میتوان گفت: اگر انسان خورد و نوش را هدف زندگی خویش قرار داده باشد، چنین شخص نمیتواند به یقین دست یابد. کسانی میتوانند به مرتبۀ یقین نایل آیند که حیرت را در درون دهشت تجربه کنند و فقط به اندازۀ بخورند و بنوشند که برای زنده ماندن و به پا ایستادن بسنده کند. شاید سرور انبیاr به منظور جلب توجه ما در این باره، چنین فرموده است: «فرزند آدم ظرفی را بدتر از شکم پر نکرده است، برای انسان چند لقمه که پشت وی را استوار بدارد کافی است. اگر بر آدمی نفس او غلبه کند، پس یک سوم معده را از غذا پر کند و یک سوم آن را از آب و یک سوم آن را برای نفسکشیدن نگه دارد».[4]
انسان نباید زیر بار معده اش پایمال شود، بلکه برعکس انسانِ باارادهای باشد که بتواند خورد و نوش خود را تنظیم کند. اشخاص پرخوری که هرچه به دست شان بیفتد را به دهان فرو میبرند، محال است از پرخوابی و تنبلی نجات پیدا کنند و به یقین دست یابند.
این موضوع را از دید دیگر نیز میتوان به بحث گرفت: انسانی که پرخوری میکند، فربه بودنش طبیعیست. همچو اشخاص نمیتوانند خویشتن را از پرخوابی و تنبلی نجات دهند. از همین جهت، پرخوری انسان باعث پرخوابیاش میشود، پرخوابی زمینۀ چاق و فربه شدنِ او را فراهم میسازد و بالاخره دایرۀ فاسد به میان میآید. همچو انسانها هیچ بهرهای از یقین نخواهند داشت. به سخن دیگر، انسانهای پرخور و پرخواب؛ پیوسته تنبل میباشند و همچون جسدهای متحرکت زندگی میکنند و این کاملاً طبیعی است.
در اینجا میخواهم در بارۀ کمحرفی نکاتی را بازگویم. اگرچه در حدیث بالا، یادی از این مسئله نشده، ولی در این باره احادیث زیادی ذکر شده و بزرگان تصوف آن را در صورتبندیهای «قلت طعام، قلت منام، قلت کلام» برشمرده اند.
مؤمن با توجه به موقفی که دارد، چنین تعریف شده است: «سکوت مؤمن تفکر، و سخنش حکمت است».[5] از همینرو، سخن گفتن مؤمن شرحِ «قرآن و سنت» در جهت رضای الهی است. از همینجاست که مؤمنِ حقیقی از یاوهگویی و گشت و گذارهای بیجا که برخلافِ روحِ اسلام اند، اجتناب میکند. او برای آن سخن میگوید تا چشم کسانی را باز کند که چشمشان به پشت پردۀ حوادث بسته است. او برای پرورش انسانهای دَور و پیش، در میان آنها حضور پیدا میکند. در غیر آن، بودوباش او در میان همچو اشخاص، اسراف کلام و اسراف زمان شمرده میشود که حکم آن در دین اسلام، حرام است.
در روزگاران ما، شماری از دوستان و برادران ما به منظور رساندن حق و حقیقت به انسانها، راههای گفتگو را جستجو میکنند و برای پذیرفته شدنِ پیامهای حق، شرط میدانند تا صمیمیت بین خود و جانب مقابل را توسعه دهند، زمینۀ اعتماد را فراهم سازند و به همدیگر بیشتر آشنایی پیدا کنند. همچو نشست و برخاستها، گفتگوها و میهمانیها، ظاهراً بیهوده به نظر میرسند. هرگاه شما پیش از آنکه هچو زمینۀ را فراهم سازید، به آنها از معرفتالله سخن بگویید، آنها را از خود دور خواهید کرد. سخن مشهوری است که با معیارهای حدیث برابری دارد: «با انسانها به میزان عقل، ادراک، منطق و قضاوت شان سخن بگویید».[6] هرچند خورد و نوشها و نشست و برخاستها که به هدف معرفی خداوند صورت میگیرند، عذر پنداشته میشوند، ولی هرگاه این نشست و برخاستها چنین هدفی را دنبال نکنند، حداقل شبهۀ حرام در آن وجود دارد.
نتیجتاً میتوان گفت که انسان از چاقی، پرخوابی، تنبلی و ضعف یقین و هرچیزی که باعث این موارد میشوند، همانند فرار کردن از مار و گژدم باید فرار کند. او باید کم بخورد، کم بخوابد، در میان دهشتِ حیرت[7] بسر ببرد و سپس مهمان خداوند شود و انفاسِ قدسیۀ خداوند را در درونش حس کند. شب هنگام، زمانی که همگان به خواب میروند، او برخیزد و همانند رابعۀالعدویه بگوید: «دوستان به دوستان خود رسیدند و اینک من به سوی تو میآیم» و در جوش و خروشِ آرزوی وصلت به خداوند بسر ببرد، تلاش کند از لای پردههای گشوده شده، به معیّت الهی دست پیدا کند، درِ پروردگار را به صدا درآورد تا یقین نصیبش گردد.
گزیدۀ سخن: موارد ذکر شده در حدیث فوق، باهم چنان رابطۀ نزدیک دارند و چنان با همدیگر گره خورده اند که نمیتوان آنها را مجزا از همدیگر دانست. این حدیث پیامهایی در عرصۀ طبابت دارد و دارای جوانبی است که از لحاظ طبی باید به کاوش آنها پرداخت. ما این کار را به کارشناسان عرصۀ طبابت واگذار میکنیم.
[1] - علی المتقی، کنزالعمّال 185/3
[2] - سورۀ اعراف، 179/7.
[3] - نک: امام ربّانی، المکتوبات 62/2 (مکتوب چهل و دوم).
[4] - ترمذی، زهد 47؛ ابن ماجه، اطعمه 50؛ احمد بن حنبل، المسند 132/4.
[5] - نک: الدیلمی، المسند 421/1.
[6] - الدیلمی، المسند 398/1.
[7] - دهشت و حیرت در تصوف، حالتی است که رهروِ حق در هنگام سیرِ روحانی، در برابر تجلّیات جمالِ خداوند به حیرت میافتد. اگرچه در قرآن و سنّت بیانات صریحی در این باره وجود ندارد، ولی میتوان آیۀ «فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ» به این مسئله پیوند داد. مولانا عبدالرحمان جامی نیز در این باره شعری سروده است:
زنان مصری به هنگام جلوۀ یوسف
ز روی بیخودی از دست خود ببریدند
مقرر است که دل پاره پاره میکردند
اگر جمال تو از نورِ دیده میدیدند
زخوبی تو به هرجا حکایتی میگفتند
حدیثِ یوسف مصری فسانهای باشد
- Created on .